×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

رویای فردا

مردی کوچک با آرزوهای بزرگ

× خاطرات یک مرد تنها
×

آدرس وبلاگ من

royayifarda.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/mohamadamin20

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ????? ??? ??? ????? ??????

راستی که مدرسه جای بزرگ شدن بود?

و اینطور کودکی‌مان را کشتند، احساس‌مان را خفه کردند و شعرهایمان را سر بریدند

دبستانِ کودکی‌ام، به خانه‌مان خیلی نزدیک بود، یک خیابان آن‌طرف‌تر از ما. ولی همین چند قدم راه، دنیای‌ من را عوض کرد، اصلا یک دنیا فاصله بود.
مدرسه‌ای درب و داغون، که هر چند وقت یکبار، سیمانِ دیوار دور حیاطش می‌ریخت. به راهروی مدرسه که وارد می‌شدی، صدای فریاد و جیغ و داد معلم‌ها از پشتِ درِ کلاس‌ها می‌آمد. مدرسه‌ی ما جایی بود که تمام استعداد و لطافت کودکانه را از بچه‌ها می‌گرفت و از آن‌ها موجوداتی ماشینی، روانی و عقده‌ای روانه‌ی اجتماع می‌کرد.

دبستان جایی بود که قرار بود کودکی‌مان تمام شود، و کودکی‌مان آنجا تمام شد. کودکی‌مان را کشتند. از همان کلاس اول? جایی که روزِ معلم، کلاس‌مان به دو دسته تقسیم شد: بچه پول‌دارها و بچه فقیرها. بچه پولدارها هدیه‌های گران‌قیمت می‌دادند و توجه از معلم می‌خریدند، بچه فقیرها با خجالت نگاهشان می‌کردند و چشم غره‌ی معلم را تحویل می‌گرفتند.
حتی طرز تنبیه بچه‌ها فرق می‌کرد. مهم نبود درس را خوب نخوانده باشی، مهم این بود که پسر چه کسی هستی، شغل پدرت چیست. اگر پدرت آدم گردن کلفتی بود، از ترس جرات نمی‌کردند کاری به کارت داشته باشند، و اگر خانواده‌ای از طبقه پایین اجتماع داشتی، پس این حق را داشتند که هر جور دلشان خواست، عقده‌هایشان را سرت خالی کنند. و ما در کلاس‌مان همه‌جور آدمی داشتیم، از پسرِ طلا فروش گرفته، تا پسرِ چرخیِ نفت فروش.

کم کم نمره‌ها آمدند. کم کم متر شدیم، مقایسه شدیم، رقابت کردیم. رفاقت‌ها کمرنگ شد. کم کم ریاضی یاد گرفتیم، بزرگی و کوچکیِ اعداد حالی‌مان شد. شاگرد زرنگ‌ها برای بیست و پنج صدم نمره‌ی بیشتر به رقابت افتادند و شاگرد تنبل‌ها جلوی چشمان ما تنبیه و تحقیر شدند.
از این بابت، ما خیلی به معلم‌هایمان بدهکاریم، خیلی چیزها یادمان دادند! مثلا یک‌بار که کلاس چهارم بودیم، یکی از هم‌کلاسی‌هایم درسش را بلد نبود، معلم عزیزمان شغل پدرش را یادمان داد، فهمیدیم پدرش همان چرخیِ نفت‌فروش است که هر روز گاری‌اش را در خیابان‌های یخ زده شهر هل می‌دهد. بچه‌ها یک‌صدا خندیدند، معلم خندید، پسرِ نفت فروش غمگین شد. ردیفِ اول می‌نشستم، به عقب برگشتم و نگاهش کردم? هنوز هم یادم هست که چطور با لبخند تصنعی بر لب، با چشم‌های گرد کرده و متعجبِ غمگینش با التماس به معلم نگاه می‌کرد. با چشم‌هایش التماس می‌کرد: ?بیا، خودم هم به خودم خندیدم، حالا دیگر تمامش کن??. از همان بچگی‌ها، حالتِ چشم‌ها تنها چیزی بود که از قیافه‌ی آدم‌ها یادم می‌ماند، هنوز هم همانطور هستم. اینطور بود که در مدرسه، شغل‌ها چماق شدند، اسم‌ها به سخره گرفته شدند، فامیلی‌ها کاریکاتور شدند، بچه‌ها خندیدند، و ما تحقیر شدیم. و اینطور تمسخر و استهزای دیگران را یاد گرفتیم، تا وقتی بزرگ شدیم، با هم، به هم بخندیم!

کلاس دوم که بودیم، چهار نفر معدل‌مان بیست شد. قرار بود به سه نفرِ اول، جامدادی جایزه بدهند. به نفر سوم که رسید، خدا خدا می‌کردم که من جایزه بگیرم، و طبق معمول، آن کسی که جایزه نگرفت، من بودم! بر چه اساسی، نمیدانم. و من در عوالمِ بچگی، چقدر دلم شکست و از همانجا، به مفهومِ عدالت، عمیقا پی بردم!

یادم می‌آید، بعضی هفته‌ها که شیفتِ بعدازظهر بودیم، من از نیم ساعت قبل از شروع مدرسه، لب پنجره، لباس پوشیده منتظر بودم تا صدای اذان را بشنوم. با ترس و استرس از جا ماندن از مدرسه، نمازم را می‌خواندم و با عجله می‌رفتم، و همیشه هم وقتی می‌رسیدم که بچه‌ها سر صف بودند. بعد از مراسم، نوبتِ دیر آمده‌ها می‌رسید و همیشه ترس و اضطراب حاکم بود. در جواب مدیر مدرسه و ناظم، هیچوقت نگفتم چرا دیر می‌رسیدم، هیچ‌وقت مایل نبودم در نمازخانه و عمومی جلوی چشم بقیه نماز بخوانم. نماز، رابطه‌ی پنهانی من با کسی بود. کسی که اینقدر حرمت داشت، که دوست نداشتم دیگران از آن رابطه بویی ببرند! یک امرِ خصوصی بود، که به کسی هم مربوط نمی‌شد و احساس می‌کردم با گفتنش، وسعتش را کوچک می‌کنم.

بزرگتر که شدم، نماز هم اجباری شد. تازه به سن تکلیف رسیده بودیم! ساعتِ نماز، همه مجبور بودند به نمازخانه بیایند. و چون اجبار بود،‌ ناچار همه نقشه می‌کشیدند که چطور در بروند. بعضی‌ها تمام مدت خودشان را در کلاس حبس می‌کردند، برخی هم در دستشویی قایم می‌شدند، تا نماز تمام شود! بعضی از با سیاست‌ها هم، بی‌وضو ادای خم و راست شدن در می‌آوردند، جوری که انگار دارند نماز می‌خوانند. تمرین دورویی شروع شده بود. در تمام مدتی هم که نماز برپا بود، یکی از بچه‌ها مسئول یادداشت اسم افرادی بود که نماز نمی‌خواندند? و این زرنگ‌ترین و شیادترین فرد بود. هم آدم فروشی می‌کرد، هم تهدید می‌کرد و هم امتیاز می‌گرفت. و مهمتر اینکه، به این بهانه، خودش هم شانه خالی می‌کرد? کسی هم متوجه‌ این موضوع نبود، که کسی که در تمامِ مدت مسئول یادداشت آن‌هاییست که نماز نمی‌خوانند، خودش هم که نمی‌خواند! اینطور، ساعت‌هایی که بهترین ساعت‌های عمرمان بودند، مثلا به عبادت با خدا صرف می‌شد! و در واقع به تمرین ریاکاری، دور ریخته می‌شد. بعد از آن، هیچ‌وقت دوباره?? بگذریم!

معلم‌های رنگارنگی داشتیم. که خوب بلد بودند هر جایی چه رنگی باشند. به کدام سمت بچرخند که آفتاب بتابد، که سایه نباشد، که باد نیاید. آفتاب پرستی بودند برای خودشان، نان را به نرخ روز می‌خوردند. معلم دینی‌مان می‌گفت که برای رکوع، طوری باید خم شوید، که اگر لیوان آب بر پشت‌تان بگذارند، آب نریزد! وگرنه نمازتان قبول نیست. خودش موقع نماز خواندن، تا جایی که می‌توانست به خودش فشار می‌آورد تا بیشتر خم شود! جوری که فکر می‌کردم اگر خشتکِ شلوارش پاره نشود، حتما آخرش از کمر درد می‌میرد! سجده‌هایش طولانی بود، جایِ مهر بر پیشانی‌اش مانده بود، اما زمانِ تدریسش کوتاه. تا می‌توانست از زیر کار در می‌رفت، در کلاس تسبیح می‌چرخاند و وانتِ پدرِ شاگردها را معامله می‌کرد!

زنگ‌های انشاء کابوسِ کودکی‌ام بود. بلد نبودم چهار خط درباره موضوع انشا بنویسم. موضوعِ انشا برایم مبهم و گنگ بود. سر در نمی‌آوردم باید چه چیزی بنویسم، حتی واژه‌ها را از کودکی‌مان دزدیده بودند. پاییز را که نمی‌شود توصیف کرد، پاییز را باید احساس کرد، بویید. باید از شنیدنِ صدایِ خورد شدن برگ‌ها در زیر پا، کیفور شد. باید از قدم زدن بر جدول کنار پیاده‌رو لذت برد. پاییز را باید سرود. در پاییز باید چای نوشید، در پاییز باید شاعر شد، در پاییز باید عاشق شد.

موضوع انشاء: ?پاییز را توصیف کنید!?. به شدت احساس ناتوانی می‌کردم. باید مانندِ زنگِ علوم توصیفش می‌کردیم؟! تفاوتش با فصل‌های دیگر را می‌گفتیم؟! اینکه برگ‌ها در پاییز زرد می‌شوند و می‌ریزند؟! یا در پاییز به مدرسه می‌رویم؟! این‌ها را که همه می‌دانستند!! قرار بود انشا بنویسیم! چرا باید هر کدام از ما کلمات و جمله‌های یکسانی را پایِ تخته می‌خواندیم؟! ذوق و قریحه‌مان را خشکاندند و همه مثلِ هم نوشتیم. و در عین حال، نمره‌های متفاوتی هم می‌گرفتیم! موضوع انشا هم هر فصلی که بود، بهار، تابستان، پاییز یا زمستان، همه آن فصل را دوست داشتند! چرا که یک خط از انشا را پر می‌کرد. می‌گفتند علم بهتر است یا ثروت؟ و مگر کسی جرات می‌کرد بگوید اگر ما هم ثروتمند بودیم، آن روز از شما آن‌طور اردنگی نمی‌خوردیم!
می‌گفتند، در آینده می‌خواهید چه کاره شوید. از شغلت پرسیدند، اما نپرسیدند در آینده می‌خواهید چه باشید. چه جور آدمی شوید. یا اصلا نگفتند به نظر شما، خدا چه رنگی‌ست، مهربانی شبیه چیست، باران کی می‌بارد، رنگین کمان کی می‌آید، سار کی می‌خواند. بچه‌ها یکی یکی انشا می‌خواندند و در پای تخته سیاه، در دفتر مشق، پاییز جان می‌داد?

یک‌بار که انشا ننوشته بودم، معلم عزیز صدایم کرد. با ترس و دلهره آرام آرام رفتم. معلم خودکارش را لایِ انگشتان دستم گذاشت و در چشمانم خیره شد! غروری کودکانه داشتم و تا جایی که جا داشت، به روی خودم نیاوردم که درد می‌کند! با دستانش بیشتر فشار می‌داد و با چشم‌هایش نگاهم می‌کرد. اینقدر بر شدتِ فشار اضافه کرد، تا آخر سر، آخ‌ام بلند شد و معلم با چهره‌ای راضی، دست هایم را رها کرد! حالا نوبتِ نفر بعدی بود، تا درباره‌ی اینکه در آینده می‌خواهد چه کاره شود، انشایش را بخواند: ?من در آینده می‌خواهم معلم شوم. معلم چون شمعی می‌سوزد تا??.
?تا بخواهی انواع و اقسام تنبیه‌ها در کار بود، از پیچاندنِ گوش، بشین پاشو، روی یک پا ایستادن‌ پای تخته، و سطل آشغال بلند کردن! و اینطور کودکی‌مان را کشتند، احساس‌مان را خفه کردند و شعرهایمان را سر بریدند.


منبع : http://mehdi.mirani.ir/#ixzz3Fq5ba8ce
اگه هیچ کس نیست، خدا که هست
شنبه 19 مهر 1393 - 4:03:22 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

ارسال پيام

یکشنبه 27 مهر 1393   9:14:25 PM

سلام منم معلمم نوشته اي ساده ودر عين حال تاـثيرگذار اما بي انصافي است كه بگوييم همه معلمها كودكي مان را كشتند واحساسمان راخفه كردند چرا كه بهتر ين روزهاي زندگيم را با معلم كلاس دومم گذراندم الانم در عين سخت گيري وجديت با بچه ها دوست هستم بهتره همه را به يك چشم نبينيم